آزمند بودن. چشم داشتن. حریص بودن. عسم. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) : تو طمع زو مدار میوه و گل یار بد هست بابت سرپل. سنایی. بتبع سلف رستگاری طمع میدارد. (کلیله و دمنه). از نخشبی مدار طمع در جهان کرم نخ نام دیو باشد و شب تیرگی و غم. ؟ (از صحاح الفرس). طمع دارم که گر ناگه شگرفی بخواند زین محبت نامه حرفی. جامی. مدار از منزل آرایان طمع معماری دلها که وسعت رفت از دست و دل مردم به منزلها. صائب (از آنندراج). بد میکنی و نیک طمع میداری خود بدباشد جزای بدکرداری. ؟
آزمند بودن. چشم داشتن. حریص بودن. عسم. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) : تو طمع زو مدار میوه و گل یار بد هست بابت سرپل. سنایی. بتبع سلف رستگاری طمع میدارد. (کلیله و دمنه). از نخشبی مدار طمع در جهان کرم نخ نام دیو باشد و شب تیرگی و غم. ؟ (از صحاح الفرس). طمع دارم که گر ناگه شگرفی بخواند زین محبت نامه حرفی. جامی. مدار از منزل آرایان طمع معماری دلها که وسعت رفت از دست و دل مردم به منزلها. صائب (از آنندراج). بد میکنی و نیک طمع میداری خود بدباشد جزای بدکرداری. ؟
غصه داشتن، در اندیشۀ کسی یا چیزی بودن. اعتنا و توجه داشتن به چیزی یا کسی. باک داشتن از کسی یا چیزی: همه روز گر غمخوری غم مدار چو شب غمگسارت بود در کنار. سعدی (بوستان). کو فرض خدا نمیگزارد از قرض تو نیز غم ندارد. سعدی (گلستان). آن پی مهر تو گیرد که نگیرد غم خویشش وآن سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش. سعدی (بدایع). از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم. صائب تبریزی. - امثال: غم نداری بز بخر، نظیر: کور بیکار مژۀ خود را میکند
غصه داشتن، در اندیشۀ کسی یا چیزی بودن. اعتنا و توجه داشتن به چیزی یا کسی. باک داشتن از کسی یا چیزی: همه روز گر غمخوری غم مدار چو شب غمگسارت بود در کنار. سعدی (بوستان). کو فرض خدا نمیگزارد از قرض تو نیز غم ندارد. سعدی (گلستان). آن پی مهر تو گیرد که نگیرد غم خویشش وآن سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش. سعدی (بدایع). از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم. صائب تبریزی. - امثال: غم نداری بز بخر، نظیر: کور بیکار مژۀ خود را میکند
بهره داشتن. نصیب داشتن: کافران از بت بی جان چه تمتع دارند باری آن بت بپرستید که جانی دارد. حافظ. از لذت حیات ندارد تمتعی امروز هرکه وعده فرداش می دهند. حافظ (از آنندراج). رجوع به تمتع و دیگر ترکیبهای آن شود
بهره داشتن. نصیب داشتن: کافران از بت بی جان چه تمتع دارند باری آن بت بپرستید که جانی دارد. حافظ. از لذت حیات ندارد تمتعی امروز هرکه وعده فرداش می دهند. حافظ (از آنندراج). رجوع به تمتع و دیگر ترکیبهای آن شود
رونق و معنی و مفهوم داشتن. (از فرهنگ اسدی ذیل لغت چم). با معنی و بارونق بودن: چه جویی آن ادبی کان ادب ندارد نام چه گویی آن سخنی کان سخن ندارد چم. رودکی (از فرهنگ اسدی). و رجوع به چم شود، عادت داشتن. معتاد بودن. در تداول عامه، بخصوص در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، به معنی داشتن عادت در انجام دادن کاری با یکی از دو دست و نظایر این قبیل عادتها. چنانکه فی المثل کسی که چاقو یا قلم یا بیل را بدست چپ می گیرد، گوید: من به این دست چم دارم. یا با آن دست چم ندارم. و رجوع به چم شود.
رونق و معنی و مفهوم داشتن. (از فرهنگ اسدی ذیل لغت چم). با معنی و بارونق بودن: چه جویی آن ادبی کان ادب ندارد نام چه گویی آن سخنی کان سخن ندارد چم. رودکی (از فرهنگ اسدی). و رجوع به چم شود، عادت داشتن. معتاد بودن. در تداول عامه، بخصوص در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، به معنی داشتن عادت در انجام دادن کاری با یکی از دو دست و نظایر این قبیل عادتها. چنانکه فی المثل کسی که چاقو یا قلم یا بیل را بدست چپ می گیرد، گوید: من به این دست چم دارم. یا با آن دست چم ندارم. و رجوع به چم شود.
خوش نمک بودن غذا. نمکی به اندازه یا کمی بیش از اندازه داشتن غذا، ملیح بودن. صاحب ملاحت بودن: کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری. سعدی. ، گیرنده و جذاب و بانمک بودن: نمک دارد حریفان سرگذشتم که من از می در آن محفل گذشتم. تأثیر (از آنندراج). لبش گزیدم و در دم ز خویشتن رفتم شراب شور که مستی دهد نمک دارد. مشرب (از آنندراج)
خوش نمک بودن غذا. نمکی به اندازه یا کمی بیش از اندازه داشتن غذا، ملیح بودن. صاحب ملاحت بودن: کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری. سعدی. ، گیرنده و جذاب و بانمک بودن: نمک دارد حریفان سرگذشتم که من از می در آن محفل گذشتم. تأثیر (از آنندراج). لبش گزیدم و در دم ز خویشتن رفتم شراب شور که مستی دهد نمک دارد. مشرب (از آنندراج)